من تو خونه ام جایی دارم که بهش اسم منطقه ممنوعه داده ام
به سراغ اون منطقه به ندرت میرم، چون میتونه منو ساعتها میخکوب کنه و
از کار و زندگی بندازهسعی میکنم اصلا چشمم به اون منطقه نیوفتهمنظورم محتویات درون اون کمد هستکمدم شامل دفترچه های خاطراتم هست که از سی و پنج سال پیش شروع
...به نوشتنشان کرده امریز و درشت اتفاقات زندگی ام رو شامل میشه...یه چمدون کوچک هم داخل کمدم هست که درونش خیلی چیزا دارمتکه ای از لباس عروسی مادرم،
جلیقه رنگ و رو رفته مادربزرگم، ساعت قدیمی پدرمرادیوی کوچک قدیمی دست دومی که دایی بزرگ ام سی سال پیش بهم داده بودناخنگیری که از دایی کوچکم بهم رسیدهگوی بیلیاردی که از عمو کوچکم به یاد مانده و به چهل و چند سال پیش برمیگرددتسبیحی که در هیجده سالگی، بار اولی که به مسجد رفتم، دزدیدم و
بعد از آن هرگز قدم در مسجد نگذاشتمخیلی چیزهای دیگه...شیشه عطری که ١۵ سالگی کادو گرفتم و سردرد میگرنم رو تشدید میکردو من اصرار به استفاده از آن داشتم چون نمیدونستم میگرن چیهتعدادی عکس قدیمی، عکس عمه بزرگم و
حیاط قدیمی شان که برایم به مانند گوشه ای از بهشت بودو... اینها فقط گوشه ای هست از آنچه در چمدونم دارم...و من سعی میکنم به سمت آن منطقه ممنوعه نروم
میتوانم ساعتها کنار کمدم بنشینمو بر خاطراتم لبخند میزنم و بر آدمهای خاطراتمبه من نگویید که شما از این مناطق ممنوعه ندارید...به من نگویید که به مانند پدران و مادرانمان، آت آشغال جمع کرده امباور کنید این آت آشغالها، گذر عمرمان را نشان میدهدباور کنید اگر چمدانتان خالی ست، یعنی زندگی نکرده ایدچمدانتان را با آت آشغال پر کنید...
گذر زمان در همین آت آشغالها خلاصه میشود... باور کنید...
قلم از: شائق
عکس از : بهمن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر