دفتر زندگی




 میگه:
واقعا مثل جن هستی ها! اصلا نمیشه چیزی، حسی و حرفی را ازت پنهون کرد! 
اینو همون روز اول که اومدم فرودگاه دنبالت فهمیدم...
 در یک کشور غریب.. بار اول در یک فرودگاه به اون عظمت...
و 
من با یک دسته گل منتظر اومدنت بودم و
 هی از سر و کول مردم بالا میرفتم که 
تو رو از بین انبوه جمعیتی که از پروازهای خارجی وارد  فرودگاه شده بودند، پیدات کنم... 
و 
تو ناگهان دستی بر شانه ام زدی و گفتی:
من اینجام...
لبخندی میزنم و می‌گویم، آره درست میگی، من حس ششم و هفتم دارم, با ماورای طبیعت در ارتباطم... 
. 
. 
. 
یاد روزی می افتم که بار و بندیل رو بستم و راهی دیار او شدم تا در کنارش، زندگی را رقم بزنیم،
 تا دفترمان را خط خطی کنیم و بنویسیم، 
بنویسیم از هر آنچه که قرار بود بشود، و شد... و دارد می‌شود...
و خواهد شد.. 
و بودنها خود حکایت از زندگی ست... و  فهمیدم که او نیز از جنس جن هست، چرا که
کبوتر با کبوتر،  باز با باز 
کند همجنس با همجنس پر واز  
و یا... 
دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید! 
. 
. 
. 
و اینگونه سالیان سال گذشت...


قلم از: شائق
عکس از: بهمن

۵ نظر:

  1. و سالیان دیگری خواهد گذشت

    پاسخحذف
  2. خداکند... به کسی چون خودت دچار شوی
    که بی قرار نباشد
    که بی قرار شوی

    پاسخحذف
  3. تشبیه جالبی بود، جن ام آرزوست!

    پاسخحذف
  4. این متن را دوست میدارم

    پاسخحذف