پل




هر وقت که دلم هوای قدم زدن می کرد 
بی اختیار مسیرم به طرف اون پل کشیده می شد
راستش بیشتر روزها، دلم هوای قدم زدن می‌کرد! 
راستش بیشتر روزها ها، مسیرم بی اختیار به طرف اون پل کشیده می‌شد! 
اون پل، صلابتی داشت
کشش خاصی داشت
بی دلیل نبود رد شدنم از رویش
از اینطرف خیابان، منو می‌برد به اونطرف 
از اینور رودخونه به اون یکی طرف
و گاهی در آنسوی پل یکی بود که منتظر آمدنی
و در سوی دیگرش یکی که منتظر رفتنی
و من هر بار بی بهانه از روی آن رد می شدم
و هر بار برمیگشتم و پشت سرم را نگاه میکردم و
همیشه پل سر جایش بود
و
من ...
خوشحال ...خوشحال از اینکه پل سرجایش است
که ما را به هم وصل می‌کند... 
و من همیشه از بودن پلها خوشحال میشوم 
و می‌دانم که پلها 
آدمها را به هم وصل میکنند
پشت سرم را نگاه میکنم
پل سرجایش است... 
و من بی اختیار دوباره،  راهم را به طرف آن پل کج میکنم... 
پلها آدمها را به هم وصل می‌کند... 
من دوست ندارم که پلها  خراب شوند
و یا سهمی در خراب شدنشان، داشته باشم
حتی اگر مسیر من، روزی به آنجا نخورد
شاید کسی دیگر هوس قدم زدن به کله اش بزند... 



قلم از: شائق

عکس از : بهمن



۶ نظر:

  1. پل‌های زندگی را نباید خراب کرد، روزی گذرت می افتد...

    پاسخحذف
  2. پل‌های سنگی، بهتر از پل‌های مدرن است. انسانهای قدیم، بهتر از مدرن...

    پاسخحذف
  3. بعضی وقتها بهتره پلی خراب بشه، تا امیدی به برگشتن نباشه

    پاسخحذف
  4. من اینسوی پل، تو آنسوی پل
    😉

    پاسخحذف
  5. بعضی از پلها را باید دینامیت گذاشت تا به کل خراب بشه

    پاسخحذف
  6. هـيچ وقت دوست نداشتم پشت سرم را نگاه كنم.

    پاسخحذف