سخن با تو

  
                              


لب اگر باز کنم...
با تو سخن خواهم گفت...
تو که هم داستانِ منی... 
با تو که می داند و می فهمد...
باید کسی باشد مثل تو... دقیقا مانند تو... 
کسی که بداند در پس این نگاه‌های بیقرار چه می‌گذرد... 
کسی که بفهمد این چهره ها و چشمان غمبار، چه پیغامی دارند... 
لب اگر گشایم، با تو سخن خواهم گفت... 
با تو که می داند،
 دل پریشانی ها  و شب زنده داریهای پی در پی، مفهومش چیست... 
 سخن با تو خواهم گفت،
 با تو، که می داند از دست دادن شور و اشتیاق چه غمی بر جان میگذارد... 
از دستهای خالی، از امید های واهی، از ترس و دلهره... 
از تمامی از دست دادن‌ها و هرگز به دست نیاوردن ها... 
با تو سخن خواهم گفت، از زیر سلطه بودن ها... از ناخواسته ها... 
از یک سرزمین نیمه سوخته... 
و از یک محال ابدی... 
لب که بگشایم، 
آیا شنونده ام خواهی بود؟! 


قلم از: شائق
عکس از : اینترنت، بامیان، افغانستان

۴ نظر:

  1. غم در غم😢حکایتی آشنا

    پاسخحذف
  2. سخن گفتن از چیزهایی که رنج را می افزاید
    😏

    پاسخحذف
  3. گوشم با توست😉

    پاسخحذف
  4. قصه تلخ و تکراری سرزمین‌های سوخته در خاورمیانه

    پاسخحذف