لب اگر باز کنم...
با تو سخن خواهم گفت...
تو که هم داستانِ منی...
با تو که می داند و می فهمد...
باید کسی باشد مثل تو... دقیقا مانند تو...
کسی که بداند در پس این نگاههای بیقرار چه میگذرد...
کسی که بفهمد این چهره ها و چشمان غمبار، چه پیغامی دارند...
لب اگر گشایم، با تو سخن خواهم گفت...
با تو که می داند،
دل پریشانی ها و شب زنده داریهای پی در پی، مفهومش چیست...
سخن با تو خواهم گفت،
با تو، که می داند از دست دادن شور و اشتیاق چه غمی بر جان میگذارد...
از دستهای خالی، از امید های واهی، از ترس و دلهره...
از تمامی از دست دادنها و هرگز به دست نیاوردن ها...
با تو سخن خواهم گفت، از زیر سلطه بودن ها... از ناخواسته ها...
از دستهای خالی، از امید های واهی، از ترس و دلهره...
از تمامی از دست دادنها و هرگز به دست نیاوردن ها...
با تو سخن خواهم گفت، از زیر سلطه بودن ها... از ناخواسته ها...
از یک سرزمین نیمه سوخته...
و از یک محال ابدی...
لب که بگشایم،
آیا شنونده ام خواهی بود؟!
لب که بگشایم،
آیا شنونده ام خواهی بود؟!
قلم از: شائق
عکس از : اینترنت، بامیان، افغانستان
غم در غم😢حکایتی آشنا
پاسخحذفسخن گفتن از چیزهایی که رنج را می افزاید
پاسخحذف😏
گوشم با توست😉
پاسخحذفقصه تلخ و تکراری سرزمینهای سوخته در خاورمیانه
پاسخحذف