سربازی

 


حدود نیم کیلو سبزی خریده ام،
همینطور بی هوا انتخاب کردم، از هر کدوم خوشم اومد یه دسته کوچک ورداشتم، 
به هوای سبزی خوردن ورشون داشتم. 
ریحان ها رو دونه دونه، برگ به برگ تمیز میکنم و در لابلای افکارم گم میشم...
با صدای تلفنم به خودم میام.  پسرم بود. 
می‌گفت برا سربازی ورم نداشتن! 
و من هر چند که خواب دیده بودم  که جواب سربازیش منفی است، باز امیدوار بودم.
ریحان ها تموم نمیشن، برگ به برگ پاکشون میکنم...
 و من ناراحتم که چرا او سربازی نمی‌رود! 
ظاهرا تعداد متقاضی زیادتر از سال‌های قبل بوده و قرعه به نام او نیوفتاده. 
و نوبت گشنیز می‌رسد... 
و من باز فکر میکنم آیا چون او یک خارجی بود ورش نداشتن؟؟! 
و گشنیزها را برگ به برگ تمیز میکنم و ناراحتم و
 پیش خودم فکر میکنم که آیا نروژی ها در اولویت بودن؟!...
و بعد اس ام اسی بهم می‌رسد و دوست نروژی ام می‌گوید که پسر او هم انتخاب نشده!... 
و نوبت به جعفری می رسد،
 هر چند خیالم راحت شده که او را بخاطر خارجی بودن، رد نکرده اند، 
ولی باز ناراحتم!..
مادر است دیگر... 
آخه  میخواستم هر از گاهی برایش غذای موردعلاقه اش را درست کنم و
اگر شد، ببرم و در پادگان تحویلش دهم ... 
و یا آش کشک مورد علاقه‌اش را...
پس مادر به چه دردی می‌خورد!؟ ...
نوبت به تربچه می‌رسد... پسر که سرباز شد، مادر هر کاری می‌کند براش... 
و قرار بود... 
و حتی... 
چیه این سبزی پاک کردن؟!!
ساعتها طول می‌کشد تا تمامش کنی و
 آنگاه میبینی کلی از خاطراتت و افکارت رو مرور کردی! 
و  پسر من، خدمت سربازی نخواهد رفت!... 


قلم از: شائق

عکس از : بهمن


۳ نظر:

  1. سربازی نره بهتره، چی یاد میگیرن؟؟

    پاسخحذف
  2. یک مرد باید کلی خاطرات سربازی داشته باشه 😉

    پاسخحذف
  3. همیشه تنتان سالم💐

    پاسخحذف